محل تبلیغات شما

لیرا تو ویسکولتسون (یکی از شهر های پونی ها) حوصلش سر رفته بود.جو و استاربلیز برایشان کاری پیش اومده بود و تا شب خونه نمیومدند.لیرا با خودش فکر کرد بره پیشه استادش گری رم.

 وقتی تو راه رفتن به خونه ی گری رم  بود یه پونی جلوش رو گرفت.پونی زرد رنگی بود با موهای سآره و کلاه.روبه لیرا کرد و گفت:سلام لیرا

لیرا تعجب کرد:شما از کجا اسم من رو میشناسید و کی هستید؟

پونیه:خب بهتره اسمم رو نگم.ولی تو من رو یه دوست بشناس.دنبال من بیا

لیرا باخودش گفت:من نباید با او برم شاید پونی خوبی نباشه

و به سرعت از کنار اون رد شد و با عجله به خونه گری رم رسید.نفس ن در زد.گری رم در رو باز کرد

گری رم:سلام لیرا بیا تو

لیرا رفت داخل.گری رم:من تو و اون پونی رو تو گویم دیدم خوب شد که باحاش نرفتی.راستی با من چی کارداشتی؟

لیرا:جو و استاربلیز کاری براشون پیش اومده و تاشب خونه نیسان میخواستم ببینم کار جالبی نداری که انجام بدم؟

گری رم:چرا یدونه خوبش رو هم دارم.و بعد به یه جعبه بزرگ اشاره کرد و از لیرا خواست که بره توش و درش رو محکم ببنده.لیرا همین کار رو کرد.گری رم رفت بالای جعبه و گرد گلی را بر روی جعبه پاشید و وردی را برزبان گفت.لیرا از توی جعبه احساس کرد دارد برای جعبه اتفاقی میفتد ولی بعدش صدای فریاد گری رم را.لیرا فکر کرد که این جزوی از ورد است.ناگهان جعبه باسرعت نور پرواز کرد.لیرا هم داشت تغییر شکل میداد.دست و پا درمیاورد.که جعبه متوقف شد.چشماش رو باز کرد و به آرومی در جعبه رو باز کرد و ازش اومد بیرون.به خودش نگاه کرد،قدش بلند بود و بجای سم دست و پا و لباسی رو تنش کرده بود.همینطور به دور و اطرافش نگاه کرد.اون توی یه جنگل بود که خیلی براش آشنا بود.با خودش گفت:صبر کن ببینم من اینجا رو یجا دیدم.همینطور تو جنگل قدم میزد و حیرت زده به اطراف نگاه می کرد.دو نفر رو دید که روی تابی نشسته بودن.یکیشون پسر بود و کلاهی برسر داشت و مشغول کتاب خوندن بود.اون یکی دختر بود با یه تل و داشت با پسره حرف میزد.اون صدا برای لیرا آشنا بود.رفت جلو و به دختر گفت:ببخشید اینجا کجاست؟

دختر برگشت.لیرا نمیتونست چیزی رو که دیده باور کنه. اون شبیح میبل بود.پسر هم رو به لیرا برگشت.و اون هم دیپر بود.لیرا زبونش بند آمده بود.

میبل:سلام معلومه اهل این دور و اطراف نیستی بیا بریم به معما کده ی شک اونجا همه چیز آبشار جاذبه رو بهت نشون میده. لیرا گفت:باشه 

و هرسه تا به سمت معما کده ی شک راه افتادند.لیرا فکر کرد:گری رم هیچ وقت من رو به دنیای داستان ها نمیفرستاد ولی الان چرا اینکار رو کرده باشه؟


به معما کده ی شک که رسیدن

دیپر به میبل گفت:تبلیغات داره خوب پیش میره

میبل سرش رو به نشانه تاکید ت داد.لیرا رفت داخل معما کده ی شک.مغازه خالی بود.وندی روی یه صندلی نشسته بود و داشت مجله میخوند.سوز داشت یه سری قوطی هارو شماره گزاری می کرد و وقتی لیرا رو دید گفت:به معما کده ی شک خوش اومدید

لیرا:ممنونم. و رفت به سمت یه قفس کوچیک که توش یه پر قرمز بود و روی قفس یه برگه بود که روش نوشته بود:معلوم نیست که این پر چه موجودیست فقط میدانیم که نباید بهش دست بزنیم چون سوزاننده است.

لیرا:من میدونم این پر چیه

همه با تعجب بهش نگاه کردن.میبل:خوب پر چیه؟

لیرا:این پر ققنوسه.پرنده ای بزرگ که تو کوه های بلند خونه میسازه بهتره این پر رو تو قسمت نور خورشید نزاریدش وگرنه آتش بزرگی درست می کنه.

همه به لیرا نگاه کردن.سوز:وای خیلی ممنون که گفتی

دیپر:ولی تو اینارو از کجا میدونی؟

لیرا:خب من اینارو از

حرفش رو قطع کرد نمیخواست چیزی بهشون بگه

بعد از اینکه کمی اونجارو نگاه کرد از معما کده ی شک خارج شد.رفت با چوب و برگ درختان اون دور و اطراف چادری ساخت.سرش رو که از چادر بیرون آور میبل رو دید که بهش لبخند میزد.

میبل:آآآ سلام اسم من میبل.تو تازه اومدی به آبشار جاذبه؟

لیرا:آره

میبل:خب میخواستم ببینم که میتونی بیای خونه ی ما؟باید درمورد چند چیز باهات صحبت کنم

لیرا:نه ممنون

میبل:لططفاااااااااااا

لیرا نفس عمیقی کشید:باشه بریم

میبل دست لیرا رو گرفت و با عجله به اتاقش برد

میبل:خب اول بگو از کجا اومدی؟

لیرا:میشه نگم؟

میبل:خب حداقل بگو برای چی اومدی آبشار جاذبه

لیرا مجبور شد بگه:برای جمع آوری گیاه های جادویی

میبل:گیاه های جادویی؟یعنی تو یه جادوگری؟

لیرا تازه فهمید که چه اشتباهی کرده:اممم نه شوخی کردم گفتم بیام یه جای قشنگ ببینم دیگه

میبل:آها فهمیدم.یادم یه چند نفر مثل تورو یه جایی دیدم!

لیرا به میبل نگاه کرد:کی؟

میبل:یادم نمیاد.اسمت چیه؟

لیرا:لیرا

میبل:چند سالته؟

لیرا:۱۶

میبل:پس از من بزرگ تری

لیرا:اوهومم.میتونم اون شیشه خالی رو بردارم؟و اون کیف کهنه؟

میبل:البته ولی باهاشون چیکار داری؟

لیرا:فقط برای یادگاری.راستی دیپر کجاست؟

میبل:نمیدونم میخوای بریم بیرون دنبالش بگردیم؟

لیرا:باشه

 لیرا کیف و شیشه خالی رو برداشت و هردو به سمت جنگل راه افتادن.

همینطور که تو جنگل راه میرفتم لیرا گفت:چقدر درخت های اینجا بلندن

میبل:آره

لیرا:بلدی از درخت بالا بری یا با برگ و شاخه ی درختا کلی وسایل جالب درست کنی

میبل:نه میشه بهم یاد بدی؟

لیرا:یاد میدم ببینم اون دیپر نیست؟

میبل به جلو نگاه کرد.دیپر داشت به طرفشون میومد

میبل:کجا بودی دیپر؟

دیپر:هیچی فقط داشتم قدم میزدم

نگاهی به لیرا کرد و گفت:تو هنوز اینجایی؟

تا لیرا خواست حرفی بزنه میبل گفت:ایشون لیرا هستن.تازه باهم دوست شدیم

دیپر:خوبه

لیرا:ببینم رفتی تو خار؟آخه جای زخم رو صورتته

میبل:دیپر با خودت چی کار کردی؟خود زنی کردی؟

دیپر:خوب فقط به چند تا گل خار دار گیر کردم چیزی نیست.من میرم خونه

میبل:باشه

و دیپر از کنار هردوتاشون رد شد و رفت به طرف خونه

میبل:الان یاد میدی؟

لیرا:باشه اول از همه طناب ساختن رو بهت یاد میدم.اون شاخه های نازک و برگ های روی زمین رو میبینی؟

و شروع کرد به میبل یاد دادن که اگه تو جنگل گم شد چطوری زنده بمونههوا که تاریک شد به طرف خونه رفتند


لیرا جلوی در وایساد.میبل:چرا وایسادی؟

لیرا:آخه من خونم اینجا نیست

میبل:اشکالی نداره میتونی چند روز پیشمون بمونی

لیرا خوشحال شد و با میبل رفت داخل.دیپر لیرا رو دید:سلام

لیرا:سلام زخم هات بهترن؟

دیپر:آره مرسی

میبل دست لیرا رو گرفت و سریع به اتاقش برد.

میبل:چه دستبند خوشگلی داری.چه سنگیه؟

لیرا:مرسی.یه سنگ تزعینی

میبل:میای کارتون ببینیم؟

لیرا:چی؟مگه تلویزیون دارین؟

میبل:آره تازه تو این اتاق تلویزیون گذاشتیم.یه کارتونی که خیلی دوستش دارم.

کنترل رو برداشت و دکمه روشن رو زد گفت:پونی و اکوارستیا گر

لیرا داشت از تعجب شاخ درمیوورد:مگه کارتون داره؟

میبل:آره.یادته گفتم تو شبیح یکی از شخصیت ها هستی؟خب تو شبیح پونی انسانی

لیرا نمیدونست چی بگه.همینطور داشت به تلویزیون نگاه می کرد.

میبل:میتونم کف دستت رو ببینم؟

لیرا:برای چی؟

میبل دست لیرا رو گرفت.نشانه لیرا کف دستش بود.آرام به لیرا نگاه کرد:تو یه پونی؟

لیرا اینبار رو دیگه اصلا نمیتونست چیزی بگه.

میبل:بهم حقیقت رو بگو

لیرا:توو.از کجا فهمیدی.؟

میبل:پونی های انسانی کف دستشون نشونشون معلومه

لیرا اشک ریخت:حقیقته

میبل:میخوام همه چیز رو بهم بگی

لیرا کل ماجرا رو مو به مو به میبل گفت حتی گفت که اونارو تو داستان دیده

میبل:گفتی که داد استادت رو شنیدی آره؟

لیرا:آره

میبل:پس شاید کسی بهش حمله ورشده و

دیپر اومد تو وسط حرفشون پرید:هی بچه ها چه خبر؟

میبل آروم به لیرا گفت:این رازت پیشم میمونه

دیپر:به نظرم بیاین بریم ستاره ها رو ببینیم

همگی موافقت کردن و رفت رو سقف خونه.واقعا منظره قشنگی بود.میبل و دیپر میخواستن برن که میبل گفت:راستی لیرا شب رو کجا میگذرونی؟

لیرا:همین بالا

میبل:نمیخوای بیای تو؟

لیرا:نه ممنون

و همگی رفتن بخوابن.فردا صبح لیرا بیدار شد و رفت طبقه پایین.هرکی داشت کار خودش رو انجام میداد.لیرا از میبل پرسی:پس دیپر کجاست؟

میبل:فکر کنم باز غیبش زده

تا اینو گفت دیپر اومد تو:سلام به همه

همه سلام کردن

دیپر رفت به سمت لیرا و دست داد:از دیدنت خوشحالم لیرا

لیرا:حالت خوبه دیپر؟همین دیروز باهم آشنا شدیم

دیپر:اِ راست میگی

نوع صدای دیپر تغییر کرده بود.و لنگان لنگان رفت طرف میبل:میبل کتاب راز ها کجاست؟

میبل:اما عمو استن گفت که اصلا نباید بهش دست بزنیم

دیپر:ولش کن

لیرا:کتاب رو بهش نده میبل

دیپر برگشت به سمت لیرا و چپ چپ نگاهش کرد:چرا؟

لیرا:چون عموتون گفته

دیپر:پس خودم میرم دنبالش میگردم

دیپر دوید طبقه بالا و لیرا آروم دنبالش رفت

دیپر همین طور که داشت دنبال کتاب راز ها می گشت لیرا گفت:من میدونم که تو دیپر نیستی بیل! 

که باید بهت بگم بیل دیپر

بیل دیپر با نگاهی ترسناک به لیرا نگاه کرد:آفرین که فهمیدی ولی تو نمیتونی جلوی من رو بگیری

لیرا:چرا میتونم

و از پشتش کتاب رازها رو بیرون آورد.

بیل دیپر:بدش به من

لیرا دنبال چی میگردی؟قدرت؟یا آزاد کردن برادرات؟

بیل دیپر:هردو

و به سمت لیرا حمله ور شد و لیرا از دستبندش نیرویی بیرون اومد و به بیل دیپر خورد و بیل دیپر بر زمین افتاد.

بیل دیپر:سنگ جادویی ماناتا!

میبل درهمون لحضه اومد بالا و تا صحنه رو دید گفت:اینجا چه خبره؟دیپر چرا رو زمین افتادی؟

لیرا:دیپر نه بیل دیپر

بیل دیپر:حرفش رو باور نکن میبل داره دروغ میگه

میبل نمیدونست حرف کی رو اول باور کنه:خیلی خب دیپر دیروز بین چه چیزایی گیر کردی؟

بیل دیپر:هیچی

میبل:مچت رو گرفتم دیپر بین گل های خار دار گیر کرده بود

بیل دیپر با عصبانیت به هردوتاشون حمله ور شد که لیرا دوباره با دستبندش به بیل دیپر ضربه زد.بیل دیپر سعی کرد که کتاب رو از دست لیرا بگیره و لیرا کتاب رو به سمت میبل پرتاب کرد و میبل کتاب رو گرفت.بیل دیپر رفت به سمت میبل ولی لیرا دوباره با نیروی دستبندش بیل دیپر رو بلند کرد و کاری کرد که بیل از بدن دیپر بیاد بیرو.بیل همینطور مات مبهوت بود:هنوز تموم نشده لیرا من چیزایی رو میدونم که تو حتی فکرش رو هم نمیتونی بکنی

و ناپدید شد.میبل به دیپر گفت:دیپر باز گذاشتی بره تو جسمت؟

دیپر:اتفاقه دیگه

لیرا:اتفاق نیست.دیپر تو یه چیزی رو داری از ما پنهان می کنی اون چیه؟

دیپر:نمیدونم درمورد چی داری حرف میزنی

لیرا:دیپر تو چشمای من نگاه کن بگو من چیزی رو پنهون نمی کنم

دیپر به چشمای لیرا نگاه کرد:ااامننن چیزی رو.

لیرا:بگو اون چیه

دیپر مجبور شد اعتراف کنه:واندا رو میشناسی؟

لیرا:معلومه اون پرنسس ۴ عناصره و دوست منه

دیپر:بیل میخواد قدرتش رو بگیره

لیرا:چی؟اون نمیتونه این کارو بکنه 

 

داستان لیرا و میبل

تولد وانیا مبارک

تولد دازای هپی مپی

رو ,لیرا ,دیپر ,تو ,میبل ,یه ,کرد و ,بیل دیپر ,به سمت ,نگاه کرد ,گری رم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها